گلستان سعدي
باب اول در عبرت پادشاهان
حكايت
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
ملك پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيك محضر گفت : اي خداوند همي گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملك را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر كه ضد او بود گفت : ابناي جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جز راستي سخن گفتن.اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت . ملك روي ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حكايت
يكى از ملوك خراسان ، محمود سبكتكين را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر مي كرد. ساير حكما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشي كه بجاي آورد و گفت : هنوز نگران است كه ملكش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حكايت
ملك زاده اي را شنيدم كه كوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوبروي . باري پدر به كراهت و استحقار درو نظر مي كرد . پسر بفراست استيصار بجاي آورد و گفت : اي پدر ، كوتاه خردمند به كه نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قيمت بهتر . اشاة نظيفة و الفيل جيفية.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به
پدر بخنديد و اركان دولت پسنديد و برادران بجان برنجيدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر پيسه گمان مبر نهالى
شايد كه پلنگ خفته باشد
شنيدم كه ملك را در آن قرب دشمني صعب روي نمود . چون لشكر از هردو طرف روي درهم آوردند اول كسي كه به ميدان درآمد اين پسر بود . گفت :
آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من
آن منم گر در ميان خاك و خون بيني سري
كان كه جنگ آرد به خون خويش بازي مي كند
روز ميدان وان كه بگريزد به خون لشكري
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني مردان كاري بينداخت . چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
آورده اند كه سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندك . جماعتي آهنگ گريز كردند. پسر نعره زد و گفت : اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد . سواران را به گفتن او تهور زيادت گشت و بيكبار حمله آوردند . شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. ملك سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرتف و هر روز نظر بيش كرد تا وليعهد خويش كرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش كردند. خواهر از غرفه بديد ، دريچه بر هم زد . پسر دريافت و دست از طعام كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بي هنران جاي ايشان بگيرند.
كس نيابد به زير سايه بوم
ور هماى از جهان شود معدوم
پدر را از اين حال آگهي دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالي بجواب بداد. پس هريكي را از اطراف بلاد حصه معين كرد تا فتنه و نزاع برخاست كه:ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.
نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حكايت
طايفه ي دزدان عرب بر سر كوهي نشسته بودند و منفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مغلوب . بحكم آنكه ملاذي منيع از قله ي كوهي گرفته بودند و ملجاء و ماواي خود ساخته . مدبران ممالك آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همي كردند كه اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.
درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد كه يكي به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتي كه بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده ، تني چند مردان واقعه ديده ي جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهي كه دزدان باز آمدند سفر كرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند ، نخستين دشمني كه بر سر ايشان تاختن آوردد خواب بود . چندانكه پاسي از شب درگذشت ،
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از كمين بدر جستند و دست يكان بر كتف بستند و بامدادان به درگاه ملك حاضر آوردند . همه را به كشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن ميان جواني بود ميوه ي عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ي گلستان عذارش نودميده . يكي از وزرا پاي تخت ملك را بوسه داد و روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت : اين پسر هنوز از باغ زندگاني برنخورده و از ريعان جواني تمتع نيافته . توقع به كرم و اخلاق خداونديست كه به بخشيدن خون او بربنده منت نهد .. ملك روي از اين سخن درهم كشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت :
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است
بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
وزير، سخن شاه را طوعا و كرها پسنديد و بر حسن راي ملك آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه دام ملكه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم .
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
في الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت همگان پسنديده آمد . باري وزير از شمايل او در حضرات ملك شمه اي مي گفت كه تربيت عاقلان در او اثر كرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده . ملك را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
سالي دو برين برآمد. طايفه ي اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزيبر و هر دو پسرش را بكشت و نعمت بي قياس برداشت و در مغازه ي دزدان بجاي پدر نشست و عاصي شد. ملك دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس 44
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حكايت
رهنگ زاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت، هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصيه ي او پيدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
في الجمله مقبول نظر افتاد كه جمال صورت و معني داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .
ابناي جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتي متهم كردند و در كشتن او سعي بي فايده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملك پرسيد كه موجب خصمي اينان در حق تو چيست؟ گفت : در سايه ي دولت خداوندي دام ملكه همگنان را راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
* * * *
حكايت
يكي از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده ، تا بجايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باري، به مجلس او در ، كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحاك و عهد فريدون.وزير ملك را پرسيد : هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه بر او مملكت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت . گفت : اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي كني مگر سر پادشاهي كردن نداري؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملك گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت : پادشاه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملك را پند وزير ناصح ، موافق طبع مخالف نيامد . روي ازين سخن درهم كشيد و به زندانش فرستاد.بسي برنيامد كه بني غم سلطان بمنازعت خاستند و ملك پدر خواستند . قومي كه از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده ، بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حكايت
پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده ، گريه و زاري درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانكه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حكيمي در آن كشتي بود ، ملك را گفت : اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم . گفت : غايت لطف و كرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باري چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش كشتي آوردند به دو دست در سكان كشتي آويخت. چون برآمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت . ملك را عجب آمد. پرسيد: درين چه حكمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتي نمي دانست ، همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد.
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
* * * *
حكايت
هرمز را گفتند : وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي؟ گفت : خطايي معلوم نكردم ، وليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي كران است و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ، ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند پس قول حكما را كار بستم كه گفته اند :
از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ 53
از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ 54
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
* * * *
حكايت
يكي از ملوك عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده كه سواري از درآمد و بشارت داد كه فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند. ملك نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملكت.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
* * * *
حكايت
بربالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
آنگه مرا گفت : از آنجا كه همت درويشان است و صدق معاملت ايشان ، خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حكايت
درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر كردند ، بخواندش و گفت : دعاي خيري بر من كن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهر خداي اين چه دعاست ؟ گفت : اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حكايت
يكي از ملوك بي انصاف ، پارسايي را پرسيد: از عبادتها كدام فاضل تر است ؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري.
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
* * * *
حكايت
يكي از ملوك را ديدم كه شبي در عشرت روز كرده بود و در پايان مستي همي گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
درويشي به سرما برون خفته و گفت :
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
ملك را خوش آمد ، صره اي هزار دينار از روزن برون داشت كه دامن بدار اي درويش . گفت : دامن از كجا آرم كه جامه ندارم. ملك را بر حال ضعيف او رقت زياد شد و خلعتي بر آن مزيد كرد و پيشش فرستاد. درويش مر آن نقد و جنس را به اندك زمان بخورد و پريشان كرد و باز آمد.
قرار بركف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتي كه ملك را پرواي او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روي ازو درهم كشيد . و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت كه از حدث و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن كه غالب همت ايشان به معظمات امور مملكت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نكند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت : اين گداي شوخ مبذر را كه چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد كه خزانه ي بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه ي اخوان الشاطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزراي ناصح گفت : اي خداوند ، مصلحت آن بينم كه چنين كسان را وجه كفاف بتفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نكنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نيست يكي را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته كردن.
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
* * * *
حكايت
يكى از شاهان پيشين ، در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر بسختي داشتي. لاجرم دشمني صعب روي نهاد ، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يكي از آنان كه غدر كردند با من دم دوستي بود. ملامت كردم و گفتم دون است و بي سپاس و سفله و ناحق شناس كه به اندك تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : از بكرم معذور داري شايد كه اسبم درين واقعه بي جور بود و نمد زين بگرو وسلطان كه به زر بر سپاهي بخيلي كند. با او به جان جوانمردي نتوان كرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
* * * *
حكايت
يكي از وزرا معزول شد و به حلقه ي درويشان درآمد. اثر بركت صحبت ايشان در او سرايت كرد و جمعيت خاطرش دست داد. ملك بار ديگر بر او دل خوش كرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت : معزولي به نزد خردمندان بهتر كه مشغولي.
آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران پرستند
ملك گفتا : هر آينه ما را خردمندي كافي بايد كه تدبير مملكت را شايد . گفت : اي ملك نشان خردمندان كافي جز آن نيست كه به چنين كارها تن ندهد.
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
* * * *
حكايت
سيه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت : تا فضله ي صيدش مي خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي كنم . گفتندش اكنون كه به ظل حمايتش درآمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي چرا نزديكتر نيايي تا به حلقه ي خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت : همچنان از بطش او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حما گفته اند ا زتلون طبع پادشاهان برحذر بايد بود كه وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آورده اند كه ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان.
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
* * * *
حكايت
يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت فاقه نمي آرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر آن صورت كه زندگي كرده وشد كسي را بر نيك و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم كه بطعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل كنند و گويند:
مبين آن : بى حميت را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
كه آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
و در علم محاسبت چنانكه معلوم است چيزي دانم و گر به جاه شما جهتي معين شود كه جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گتفم : عمل پادشاه اي برادر دو طرف داريد : اميد و بيم ، يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن .
كس نيايد به خانه درويش
كه خراج زمين و باغ بده
يا به تشويش و غصه راضى باش
يا جگربند، پيش زاغ بنه
گفت : اين مناسبت حال من نگفتي و جواب سوال من نياوردي. نشنيده اي كه هر كه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟
راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حكما گويند ، چار كس از چاركس به جان برنجند. حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي از محتسب و آن كه حساب پاك است از محاسب چه باك است ؟
مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ
گفتم : حكايت آن روباه مناسب حال توست كه ديدنش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان . كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخافت است ؟ گفتا : شنيده ام كه شتر را بسخره مي گيرند. گفت : اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش كه اگر حسودان بغرض گويند شتر است و گرفتار آيم كه را غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند؟ و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرد بود . تو را همچنين فضل است و ديانت و تقوا و امانت اما متعنتان در كمين اند و مدعيان گوشه نشين. اگر آنچه حسن سيرت توست بخلاف آن تقرير كنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم كه ملك قناعت را حراست كني و ترك رياست گويي.
به دريا در منافع بى شمار است
اگر خواهى ، سلامت در كنار است
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از حكايت من درهم كشيد و سخنهاي رنجش آميز گفتن گرتف كين چه عقل و كفايت است و فهم و درايت ؟ قول حكما درست آمد كه گفته اند : دوستان به زندان بكار آيند كه بر سفره همه دشمنان دوست نمايند .
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه متغير مي شود و نصيحت به غرض مي شنود . به نزديك صاحبديوان رفتم ، به سابقه ي معرفتي كه در ميان ما بود و صورت حالش بيان كردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا به كاري مختصرش نصب كردند. چندي برين برآمد ، لطف طبعش را بديدند و حس تدبيرش را بپسنديدند و كارش از آن درگذشت و به مرتبتي والاتر از آن متمكن شد. همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت. بر سلامت حالش شادماني كردم و گفتم :
ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
تلخ است وليكن بر شيرين دارد
در آن قربت مرا با طايفه اي ياران اتفاق افتاد . چون از زيارت مكه بازآمدم دو منزلم استقبال كرد. ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانكه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و به خيانتم منسوب كردند و ملك دام ملكه در كشف حقيقت آن استصقا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از كلمه ي حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند.
نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآورد ز پاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
في الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته كه مژده ي سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص كرد و ملك موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نيامد كه گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناك و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري.
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن .بدين كلمه اختصار كرديم .
ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم ؟
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
* * * *
حكايت
تني چند از روندگان در صحبت من بودند . ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يكي را از بزرگان در حق اين طايقه حسن ظني بليغ و ادراري معين كرده ، تا يكي ازينان حركتي كرده نه مناسب حال درويشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان كاسد . خواستم تا به طريقي كفاف ياران مستخلص كنم . آهنگ خدمتش كردم ، دربانم رها نكرد و جفا كرد و معذورش داشتم كه لطيفان گفته اند :
در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن
سگ و دربان چو يافتند غريب
اين گريبانش گيرد، آن دامن
چندان كه مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يا و با اكرام دراوردند و برتر مقامي معين كردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم :
بگذار كه بنده كمينم
تا در صف بندگان نشينم
آن بزرگمرد گفت : الله الله چه جاي اين گفتار است؟
گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
في الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم :
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوار مى دارد
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد
حاكم اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ي ماضي مهيا دارند و موونت ايام تعطيل وفا كنند . شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درخت بى بر، سنگ
* * * *
حكايت
ملك زاده اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت . دست كرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه و رعيت بريخت.
نياسايد مشام از طبله عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى نرود
يكي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت ار به سعي اندوخته اند و براي مصلحتي نهاده ، دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه ها در پيش است و دشمنان از پس ، نبايد كه وقت حاجت فروماني.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى
ملك روي ازين سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم.
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
نوشين روان نمرد كه نام نكو گذاشت
* * * *
حكايت
آورده اند كه نوشين روان عادل را در شكارگاهي صيد كباب كردند و نمك نبود. غلامي به روستا رفت تا نمك آرد. نوشيروان گفت: نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندكي بوده است هركه آمد بر او مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
* * * *
حكايت
غافلي را شنيدم كه خانه ي رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند ، بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عز و جل بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
سرجمله حيوانات گويند كه شيرست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به كه شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بى تميز است
چون بار همى برد عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
باز آمديم به حكايت وزير غافل. ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شكنجه كشيد و به هنواع عقوبت بكشت.
حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
آورده اند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل كرد و گفت:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پاي
باب اول در عبرت پادشاهان
حكايت
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
ملك پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيك محضر گفت : اي خداوند همي گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملك را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر كه ضد او بود گفت : ابناي جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جز راستي سخن گفتن.اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت . ملك روي ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حكايت
يكى از ملوك خراسان ، محمود سبكتكين را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر مي كرد. ساير حكما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشي كه بجاي آورد و گفت : هنوز نگران است كه ملكش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حكايت
ملك زاده اي را شنيدم كه كوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوبروي . باري پدر به كراهت و استحقار درو نظر مي كرد . پسر بفراست استيصار بجاي آورد و گفت : اي پدر ، كوتاه خردمند به كه نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قيمت بهتر . اشاة نظيفة و الفيل جيفية.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به
پدر بخنديد و اركان دولت پسنديد و برادران بجان برنجيدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر پيسه گمان مبر نهالى
شايد كه پلنگ خفته باشد
شنيدم كه ملك را در آن قرب دشمني صعب روي نمود . چون لشكر از هردو طرف روي درهم آوردند اول كسي كه به ميدان درآمد اين پسر بود . گفت :
آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من
آن منم گر در ميان خاك و خون بيني سري
كان كه جنگ آرد به خون خويش بازي مي كند
روز ميدان وان كه بگريزد به خون لشكري
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني مردان كاري بينداخت . چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
آورده اند كه سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندك . جماعتي آهنگ گريز كردند. پسر نعره زد و گفت : اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد . سواران را به گفتن او تهور زيادت گشت و بيكبار حمله آوردند . شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. ملك سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرتف و هر روز نظر بيش كرد تا وليعهد خويش كرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش كردند. خواهر از غرفه بديد ، دريچه بر هم زد . پسر دريافت و دست از طعام كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بي هنران جاي ايشان بگيرند.
كس نيابد به زير سايه بوم
ور هماى از جهان شود معدوم
پدر را از اين حال آگهي دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالي بجواب بداد. پس هريكي را از اطراف بلاد حصه معين كرد تا فتنه و نزاع برخاست كه:ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.
نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حكايت
طايفه ي دزدان عرب بر سر كوهي نشسته بودند و منفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مغلوب . بحكم آنكه ملاذي منيع از قله ي كوهي گرفته بودند و ملجاء و ماواي خود ساخته . مدبران ممالك آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همي كردند كه اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.
درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد كه يكي به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتي كه بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده ، تني چند مردان واقعه ديده ي جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهي كه دزدان باز آمدند سفر كرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند ، نخستين دشمني كه بر سر ايشان تاختن آوردد خواب بود . چندانكه پاسي از شب درگذشت ،
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از كمين بدر جستند و دست يكان بر كتف بستند و بامدادان به درگاه ملك حاضر آوردند . همه را به كشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن ميان جواني بود ميوه ي عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ي گلستان عذارش نودميده . يكي از وزرا پاي تخت ملك را بوسه داد و روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت : اين پسر هنوز از باغ زندگاني برنخورده و از ريعان جواني تمتع نيافته . توقع به كرم و اخلاق خداونديست كه به بخشيدن خون او بربنده منت نهد .. ملك روي از اين سخن درهم كشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت :
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است
بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
وزير، سخن شاه را طوعا و كرها پسنديد و بر حسن راي ملك آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه دام ملكه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم .
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
في الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت همگان پسنديده آمد . باري وزير از شمايل او در حضرات ملك شمه اي مي گفت كه تربيت عاقلان در او اثر كرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده . ملك را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
سالي دو برين برآمد. طايفه ي اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزيبر و هر دو پسرش را بكشت و نعمت بي قياس برداشت و در مغازه ي دزدان بجاي پدر نشست و عاصي شد. ملك دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس 44
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حكايت
رهنگ زاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت، هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصيه ي او پيدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
في الجمله مقبول نظر افتاد كه جمال صورت و معني داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .
ابناي جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتي متهم كردند و در كشتن او سعي بي فايده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملك پرسيد كه موجب خصمي اينان در حق تو چيست؟ گفت : در سايه ي دولت خداوندي دام ملكه همگنان را راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
* * * *
حكايت
يكي از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده ، تا بجايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باري، به مجلس او در ، كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحاك و عهد فريدون.وزير ملك را پرسيد : هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه بر او مملكت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت . گفت : اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي كني مگر سر پادشاهي كردن نداري؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملك گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت : پادشاه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملك را پند وزير ناصح ، موافق طبع مخالف نيامد . روي ازين سخن درهم كشيد و به زندانش فرستاد.بسي برنيامد كه بني غم سلطان بمنازعت خاستند و ملك پدر خواستند . قومي كه از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده ، بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حكايت
پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده ، گريه و زاري درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانكه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حكيمي در آن كشتي بود ، ملك را گفت : اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم . گفت : غايت لطف و كرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باري چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش كشتي آوردند به دو دست در سكان كشتي آويخت. چون برآمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت . ملك را عجب آمد. پرسيد: درين چه حكمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتي نمي دانست ، همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد.
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
* * * *
حكايت
هرمز را گفتند : وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي؟ گفت : خطايي معلوم نكردم ، وليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي كران است و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ، ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند پس قول حكما را كار بستم كه گفته اند :
از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ 53
از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ 54
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
* * * *
حكايت
يكي از ملوك عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده كه سواري از درآمد و بشارت داد كه فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند. ملك نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملكت.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
* * * *
حكايت
بربالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
آنگه مرا گفت : از آنجا كه همت درويشان است و صدق معاملت ايشان ، خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حكايت
درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر كردند ، بخواندش و گفت : دعاي خيري بر من كن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهر خداي اين چه دعاست ؟ گفت : اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حكايت
يكي از ملوك بي انصاف ، پارسايي را پرسيد: از عبادتها كدام فاضل تر است ؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري.
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
* * * *
حكايت
يكي از ملوك را ديدم كه شبي در عشرت روز كرده بود و در پايان مستي همي گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
درويشي به سرما برون خفته و گفت :
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
ملك را خوش آمد ، صره اي هزار دينار از روزن برون داشت كه دامن بدار اي درويش . گفت : دامن از كجا آرم كه جامه ندارم. ملك را بر حال ضعيف او رقت زياد شد و خلعتي بر آن مزيد كرد و پيشش فرستاد. درويش مر آن نقد و جنس را به اندك زمان بخورد و پريشان كرد و باز آمد.
قرار بركف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتي كه ملك را پرواي او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روي ازو درهم كشيد . و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت كه از حدث و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن كه غالب همت ايشان به معظمات امور مملكت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نكند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت : اين گداي شوخ مبذر را كه چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد كه خزانه ي بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه ي اخوان الشاطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزراي ناصح گفت : اي خداوند ، مصلحت آن بينم كه چنين كسان را وجه كفاف بتفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نكنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نيست يكي را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته كردن.
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
* * * *
حكايت
يكى از شاهان پيشين ، در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر بسختي داشتي. لاجرم دشمني صعب روي نهاد ، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يكي از آنان كه غدر كردند با من دم دوستي بود. ملامت كردم و گفتم دون است و بي سپاس و سفله و ناحق شناس كه به اندك تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : از بكرم معذور داري شايد كه اسبم درين واقعه بي جور بود و نمد زين بگرو وسلطان كه به زر بر سپاهي بخيلي كند. با او به جان جوانمردي نتوان كرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
* * * *
حكايت
يكي از وزرا معزول شد و به حلقه ي درويشان درآمد. اثر بركت صحبت ايشان در او سرايت كرد و جمعيت خاطرش دست داد. ملك بار ديگر بر او دل خوش كرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت : معزولي به نزد خردمندان بهتر كه مشغولي.
آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران پرستند
ملك گفتا : هر آينه ما را خردمندي كافي بايد كه تدبير مملكت را شايد . گفت : اي ملك نشان خردمندان كافي جز آن نيست كه به چنين كارها تن ندهد.
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
* * * *
حكايت
سيه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت : تا فضله ي صيدش مي خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي كنم . گفتندش اكنون كه به ظل حمايتش درآمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي چرا نزديكتر نيايي تا به حلقه ي خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت : همچنان از بطش او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حما گفته اند ا زتلون طبع پادشاهان برحذر بايد بود كه وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آورده اند كه ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان.
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
* * * *
حكايت
يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت فاقه نمي آرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر آن صورت كه زندگي كرده وشد كسي را بر نيك و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم كه بطعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل كنند و گويند:
مبين آن : بى حميت را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
كه آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
و در علم محاسبت چنانكه معلوم است چيزي دانم و گر به جاه شما جهتي معين شود كه جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گتفم : عمل پادشاه اي برادر دو طرف داريد : اميد و بيم ، يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن .
كس نيايد به خانه درويش
كه خراج زمين و باغ بده
يا به تشويش و غصه راضى باش
يا جگربند، پيش زاغ بنه
گفت : اين مناسبت حال من نگفتي و جواب سوال من نياوردي. نشنيده اي كه هر كه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟
راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حكما گويند ، چار كس از چاركس به جان برنجند. حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي از محتسب و آن كه حساب پاك است از محاسب چه باك است ؟
مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ
گفتم : حكايت آن روباه مناسب حال توست كه ديدنش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان . كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخافت است ؟ گفتا : شنيده ام كه شتر را بسخره مي گيرند. گفت : اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش كه اگر حسودان بغرض گويند شتر است و گرفتار آيم كه را غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند؟ و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرد بود . تو را همچنين فضل است و ديانت و تقوا و امانت اما متعنتان در كمين اند و مدعيان گوشه نشين. اگر آنچه حسن سيرت توست بخلاف آن تقرير كنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم كه ملك قناعت را حراست كني و ترك رياست گويي.
به دريا در منافع بى شمار است
اگر خواهى ، سلامت در كنار است
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از حكايت من درهم كشيد و سخنهاي رنجش آميز گفتن گرتف كين چه عقل و كفايت است و فهم و درايت ؟ قول حكما درست آمد كه گفته اند : دوستان به زندان بكار آيند كه بر سفره همه دشمنان دوست نمايند .
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه متغير مي شود و نصيحت به غرض مي شنود . به نزديك صاحبديوان رفتم ، به سابقه ي معرفتي كه در ميان ما بود و صورت حالش بيان كردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا به كاري مختصرش نصب كردند. چندي برين برآمد ، لطف طبعش را بديدند و حس تدبيرش را بپسنديدند و كارش از آن درگذشت و به مرتبتي والاتر از آن متمكن شد. همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت. بر سلامت حالش شادماني كردم و گفتم :
ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
تلخ است وليكن بر شيرين دارد
در آن قربت مرا با طايفه اي ياران اتفاق افتاد . چون از زيارت مكه بازآمدم دو منزلم استقبال كرد. ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانكه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و به خيانتم منسوب كردند و ملك دام ملكه در كشف حقيقت آن استصقا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از كلمه ي حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند.
نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآورد ز پاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
في الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته كه مژده ي سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص كرد و ملك موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نيامد كه گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناك و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري.
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن .بدين كلمه اختصار كرديم .
ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم ؟
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
* * * *
حكايت
تني چند از روندگان در صحبت من بودند . ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يكي را از بزرگان در حق اين طايقه حسن ظني بليغ و ادراري معين كرده ، تا يكي ازينان حركتي كرده نه مناسب حال درويشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان كاسد . خواستم تا به طريقي كفاف ياران مستخلص كنم . آهنگ خدمتش كردم ، دربانم رها نكرد و جفا كرد و معذورش داشتم كه لطيفان گفته اند :
در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن
سگ و دربان چو يافتند غريب
اين گريبانش گيرد، آن دامن
چندان كه مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يا و با اكرام دراوردند و برتر مقامي معين كردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم :
بگذار كه بنده كمينم
تا در صف بندگان نشينم
آن بزرگمرد گفت : الله الله چه جاي اين گفتار است؟
گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
في الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم :
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوار مى دارد
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد
حاكم اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ي ماضي مهيا دارند و موونت ايام تعطيل وفا كنند . شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درخت بى بر، سنگ
* * * *
حكايت
ملك زاده اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت . دست كرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه و رعيت بريخت.
نياسايد مشام از طبله عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى نرود
يكي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت ار به سعي اندوخته اند و براي مصلحتي نهاده ، دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه ها در پيش است و دشمنان از پس ، نبايد كه وقت حاجت فروماني.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى
ملك روي ازين سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم.
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
نوشين روان نمرد كه نام نكو گذاشت
* * * *
حكايت
آورده اند كه نوشين روان عادل را در شكارگاهي صيد كباب كردند و نمك نبود. غلامي به روستا رفت تا نمك آرد. نوشيروان گفت: نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندكي بوده است هركه آمد بر او مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
* * * *
حكايت
غافلي را شنيدم كه خانه ي رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند ، بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عز و جل بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
سرجمله حيوانات گويند كه شيرست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به كه شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بى تميز است
چون بار همى برد عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
باز آمديم به حكايت وزير غافل. ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شكنجه كشيد و به هنواع عقوبت بكشت.
حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
آورده اند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل كرد و گفت:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پاي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر