روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: «ای شیخ آمدهام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی» شیخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «ای شیخ آن چه وعده کردهی بگوی.» شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت: «زینهار تا سر این حقّه باز نکنی» مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟ شیخ گفت ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت. » مرد نادم و پشیمان زاریکنان محضر شیخ ترک گفت و گوشهی عزلت اختیار کرد و سه اربعین صیام داشت و صلوه گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شیخ او را باز نشناخت و حقّهی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوتگاه خویش بازگشت و حقّه کناری هِشت و به